جدول جو
جدول جو

معنی خرقه فکندن - جستجوی لغت در جدول جو

خرقه فکندن(بَ سِ دَ)
خرقه تسلیم کردن. کنایه از تسلیم شدن است:
من خرقه فکنده ام ز عشقت
باشد که بوصل تو زنم چنگ.
سعدی (طیبات)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از خرقه افکندن
تصویر خرقه افکندن
خرقه از تن به در کردن در هنگام سماع بر اثر غلبۀ وجد، کنایه از جدا شدن از تعلقات دنیوی، خرقه انداختن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ سَ دَ)
دریدن. پاره کردن:
چو نقل کرد روانش مسافر ملکوت
برای عزّش بر عرش خرقه کرد وطا.
خاقانی.
در مشرق آفتاب چنان جامه خرقه کرد
کآواز خرق جامه بمغرب شنیده اند.
خاقانی.
گفت پس از چار مه که چادر من باد
خرقه کند بهر عرس جای جمال است.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(تَ)
ایجاد گره. تولید عقده، گره فکندن بر دل، غمگین ساختن. اندوهگین کردن دل:
چو نافه بر دل مسکین من گره مفکن
که عهد با سر زلف گره گشای تو بست.
حافظ
لغت نامه دهخدا
بی خود گشتن خرقه را از دوش انداختن و بخشیدن آن، جامه بخشیدن، از هستی دست کشیدن مرجد گردیدن از خودی بیرون آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
قرعه انداختن: ای چشم خجسته فال می بال که غم از اشک بنام چشم ما قرعه فکند. (ظهوری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خرقه کردن
تصویر خرقه کردن
دریدن چاک زدن پاره کردن دریدن چاک زدن
فرهنگ لغت هوشیار
ایجاد گره کردن، مشکل کردن امری را سخت کردن کاری را یا گره افکندن بر دل. غمگین ساختن
فرهنگ لغت هوشیار